top of page
Writer's pictureLoabat

من ⁧ پیمان منبری⁩ هستم


من کشته شدم، در تاریخ ۱۶ مهر ماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالم بود، متولد ۱۰ تیر ۱۳۷۶، فرزند ایوب و صاحبه بودم و اهل و ساکن روستای «نییه ر» سنندج. دو ترم در دانشگاه درس خوندم ولی وقتی سه سال پیش پدرم از دنیا رفت من نان آور خونه شدم، مجبور بودم کار کنم و خرج ۶ خواهر و برادر و مادرم رو بدم. شغلم استادکار نرده استیل بود و مهارت خاصی در این کار داشتم. دلخوشی مادرم بودم و محبوب مردم چون بینشون معروف بودم به خوش اخلاقی، متانت و شجاعت.

‏یک هفته قبل از کشته شدنم بعد از شش سال عاشقی نامزد کرده بودم و آرزوهای زیادی برای ازدواج و زندگی با عشقم داشتم.

‏وقتی اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا امینی شروع شد توی سنندج خیلی گسترده بود، منم مثل بقیه هموطنام نمیتونستم بیتفاوت باشم، روز ۱۶ مهر قبل از اینکه از خونه به قصد شرکت در تظاهرات بیرون برم در جواب التماس مادرم که ازم میخواست تو خونه بمونم گفتم: «مادر این وظیفه همه ما هست که بریم تا کی این ظلمو قبول کنیم.»

‏اونروز نیروهای سرکوبگر با گلوله های جنگی به مردم شلیک میکردن، ما در محله قطارچیان تو خیابون وکیل سنندج بودیم که ناگهان از فاصله نزدیک از پشت سر با اسلحه کلت بمن شلیک شد و گلوله به قلبم رسید، افتادم زمین، مردم منو به بیمارستان توحید بردن اما من در بین راه چشم از دنیا فرو بستم….

‏پزشکی قانونی تو گواهی فوت علت مرگمو برخورد اجسام سخت یا تیز اعلام کرد.

‏قبل از خاکسپاری رئیس پلیس از مادرم خواست منو در قطعه شهیدان حکومت به خاک بسپارن و حقوق بنیاد شهید هم بهش بدن ولی اون هرگز این درخواستو نپذیرفت. مزدورا جنازمو از سردخونه با خودشون بردن و در نهایت با پیگیری خانوادم پیکر من در ساعت سه صبح ۱۷ مهر ماه با حضور مادر و خواهرام در بهشت محمدی و در محاصره نیروهای امنیتی به خاک سپرده شد….

‏۲۳ مهر هموطنام بر سر مزارم اومدن و یاد منو گرامی داشتن.

‏بعد از مرگم، خانوادم روز یکشنبه ۶ آذرماه طی ابلاغیه ای برای ثبت شکایت به شعبه چهارم بازپرسی دادسرای عمومی و انقلاب سنندج احضار شدن ولی مادرم درخواست دادگاه انقلاب سنندج برای ثبت شکایت رو رد و اعلام کرد که حکومت ضحاک قاتل پسرمه.


‏خواهرم در شروع زندگی مشترکش بر سر مزارم اومد و بهم گفت:

‏« پیمانم، برادرم، امروز کنار مزارت اولین دقایق زندگی مشترکم را با دلی اندوهگین برای نبودنت و اما با اراده ای فولادین برای دادخواهیت آغاز کردم، باشد روزی برای آزادی کنار مزارت سرود پیروزی را

‏سر بدهیم».


‏این آخرین استوری اینستاگرامم بود که نوشتم و رفتم و در راه آزادی جون دادم:

‏«این میشه بهترین شنبه تاریخ

‏اعتراض میکنیم، اعتصاب میکنیم،

‏ اصلا به قول خودشون

‏تخریب میکنیم، اغتشاش میکنیم

‏کسی بخواد سر راهمون قرار بگیره

‏درگیر میشیم

‏زخمی بشیم،شهید بشیم

‏خیابونای شهر رو به جهنمشون تبدیل میکنیم

‏تا آزادی کامل مردمم خونوادم و شهرم ادامه میدم»

‏و در آخرین پیام به یکی از دوستام گفتم: «بذار در راه آزادی شهید بشیم اما در اسارت نباشیم»


‏راستی امروز روز تولدمه، اگه زنده بودم شمع ۲۶ سالگیمو فوت میکردم، منو به یاد داشته باش، صبح پیروزی نزدیکه..💔

bottom of page