من کشته شدم، در تاریخ ۲۵ آبان ۱۳۹۸. بیست و شش سالم بود، متولد ۱۱ بهمن ۱۳۷۱. فرزند نوشین و سید محمدرضا و اهل و ساکن شیراز، متأهل بودم و ما توی یه خونه واقع در خیابون مولانا با مادرم زندگی میکردیم. لیسانس رشته معماری بودم و چون نتونسته بودم کار متناسب با رشته تحصیلیم پیدا کنم، چند ماهی بود که تو بلوار دانش روبروی دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد شیراز تو شهرک صدرا یه مغازه اجاره کرده بودم و مشغول به کار شده بودم. من برای نوشتن پروژه های پایان نامه معماری به دانشجوها مشاوره میدادم.
من تنها بازمانده فرزندان مادرم بودم، دو برادر معلول داشتم که یکیشون تو سن ۱۹ سالگی و اون یکی تو سن ۲۱ سالگی بر اثر بیماری «دیستروفی ماهیچه ای دوشن» از دنیا رفت. پدرم هم جانباز جنگ ایران و عراق بود که در سال ۱۳۸۱، بر اثر جراحات باقی مونده از جنگ از دنیا رفت، در واقع من تنها دل خوشی مادرم بودم. اصولا آدم آروم و فداکاری بودم و اگه کاری به عهده ام گذاشته میشد سعی میکردم به بهترین نحو انجامش بدم و تا تمومش نمیکردم خوابم نمیبرد، هنرمند بودم و خوش ذوق.
اعتراضات سراسری بعد از گرون شدن ناگهانی قیمت بنزین در آبان ماه ۹۸، شروع شده بود.من روز ۲۵ آبان طبق معمول سرکارم رفتم، خیابونا اصلاً شلوغ نبود و کسی هم خبر نداشت که اعتراضات قراره شکل بگیره. موقع برگشتن از سرکار مادرم بهم زنگ زد تا ببینه چه وقت به خونه برمیگردم. صدای شلوغی رو شنیده بود و منم بهش گفتم که اینجا اعتراضات شروع شده و تو شلوغی گیر کردم. مادرم تأکید کرد که هر طور شده راهی پیدا کنم و خودمو به خونه برسونم. اما دیگه بعدش هیچ تماسی نداشتم و گوشیم خاموش بود، چون سرکوبگرا وحشیانه به طرف مردم تیراندازی میکردن و ناگهان تو شلوغی یکی از مزدورا تیری به سمت من شلیک کرد که به سرم برخورد کرد و مغزمو متلاشی کرد، من به زمین افتادم و جان باختم….
خانوادم وقتی دیدن از من خبری نشد همه جا رو به دنبالم گشتن هیچ جا اثری از من نبود، یه هفته تو بیخبری مطلق بودن و فقط از آگاهی باهاشون تماس گرفتن و گفتن من حالم خوبه و تا چند روز دیگه آزاد میشم! مادرم یه بار تا در مغازه من هم رفت و از همسایه ها پرس و جو کرد تا شاید خبری از من پیدا کنه. عاقبت از طرف آگاهی به مادرم با گوشی من زنگ زدن، اون اول خوشحال شد فکر کرد منم که زنگ زدم ولی مامور آگاهی بود و مشخصات منو پرسید و گفت که مادرم به آگاهی هشت بره، بعد فرستادنش سردخونه پزشکی قانونی تو خیابون مثنوی برای شناسایی جسد. مادرم اول که جنازه رو دید باورش نمیشد اون من باشم چون جسد من یخ زده بود…ولی بعد که لباسام و کارتهای شناساییمو دید فهمید که خودمم، اون دید که گلوله ای رو به سرم و دقیقا وسط پیشونیم زده بودن، و شوهر خاله ام کلاهمو دید که مغزم پاشیده شده بود داخلش…..
هیچ وقت نتیجه پزشکی قانونی به خانوادم داده نشد. مأمورا از اونا خواسته بودن تا توی گزارش نحوه کشته شدن من به جای کلمه قتل، حادثه موقع خونه اومدنو تأیید کنن، خانوادم نمیخواستن اینو قبول کنن ولی به توصیه نزدیکان قبول کردن که مامورا بیشتر اذیتشون نکنن و بذارن مراسم خاکسپاری انجام بشه چون خانواده را تهدید کرده بودن که مراسم خلوت و بی سر و صدا باید برگزار بشه.
مامورا برای تحویل دادن جنازه من تعهدی از خانوادم نگرفتن ولی برای خاکسپاری، محلی رو بر خلاف نظر و خواست مادرم در نظر گرفتن. مادرم میخواست جنازمو تو دارالرحمة به خاک بسپاره چون پدر و برادرام هم اونجا خاک شده بودن، ولی مامورا بهش گفتن یا باید تو دینکان که روستایی نزدیک شیراز بود یا قصر قمشه روستای مابین شیراز و شهرک صدرا منو دفن کنن و اگه هم قبول نکنن خودشون خاک میکنن و بعداً بهشون میگن که کجا دفن شدم!! تا روز خاکسپاری هم دیگه نذاشتن که مادرم منو ببینه. وقتی جنازه رو تحویلشون دادن گفتن باید همین امروز به خاک سپرده بشه و نذاشتن کسی از اقوام صورتمو ببینه، خودشون سریع صورتمو پوشوندن و اومدن دعا و نماز خوندن و گفتن باید مراسمو زود تموم کنین.
من در تاریخ ۴ آذرماه حدود ساعت ۵ عصر با حضور گسترده نیروهای امنیتی در گلزار شهدای دینکان شیراز و در انتهای آرامگاه به خاک سپرده شدم ….
مادرم تو مراسم خاکسپاری گفت: «من از قاتلای پسرم نمیگذرم، پسر من بیگناه بود و باید قاتلاش به سزای اعمالشون برسن، من شکایت میکنم و از خون پسرم نمیگذرم».
بعد از کشته شدنم به خانوادم گفتن که اگه فهمیدین کی به پسرتون شلیک کرده ازش شکایت کنین و حتی میتونین دیه هم بگیرین ولی ما نمیدونیم کی شلیک کرده!! اخه خودشون میدونستن اشتباه کردن و من بیگناه بودم.
مراسم ختم هم در تاریخ ۸ آذرماه ۱۳۹۸ در مسجد امام سجاد شیراز برگزار شد.
من در آخرین پست اینستاگرامم در تاریخ ۱۴ آبان نوشته بودم:
«بیاین یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع بشه:
چقدر خوبه که...
مثل این، چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم...
چقدر خوبه که سالمم...
چقدر خوبه که هنوز میتونم ببینم و بشنوم و لمس کنم...
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم...
چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی آسمون رو ببینم...
چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم...
چقدر خوبه که هنوزم میتونم تصمیمات درستی بگیرم و از نو شروع کنم...
بیاین برای یه بار هم که شده، داشته هامون رو به یاد بیاریم نه نداشته هامون رو، خدایا شکرت…»
اره هموطن من بیگناه و نمیدونم به چه جرمی کشته شدم، حکومت جنایتکار منو با تمام آرزوهام زیر خروارها خاک دفن کرد. تو برای هدفت که خشک کردن ریشه ظلم و ستمه مبارزه کن، نذار خون من و هزاران کشته دیگه به هدر بره، اسممو به خاطرت بسپار و روز پیروزی از منم یاد کن….💔