top of page
Writer's pictureLoabat

من سپهر مقصودی⁩ هستم

من کشته شدم، در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۱. همون روزی که کیان پیر فلک هم کشته شد. من فقط ۱۴ سالم بود، متولد ۵ تیر ۱۳۸۷، اهل و ساکن ایذه و دانش آموز کلاس سوم راهنمائی بودم. به مکانیکی و کارای فنی علاقه داشتم، هر وقت چیزی تو خونه خراب میشد تعمیر میکردم، قرار بود بعد از سوم راهنمایی تو رشته برق درسمو ادامه بدم.

‏با اینکه نوجوون بودم ولی همه میگفتن عاقلم و از نظر رفتاری مثل یه مرد سی ساله هستم. سعی میکردم پسر مؤدب وحرف گوش کنی باشم و شرایط خانوادمو درک کنم آخه پدرم یه کارگر زحمتکش بود و من هیچوقت درخواستی ازش نداشتم چون وضعیت مالیشو درک میکردم و میدونستم اون دستش خاليه، حتی مدرسه هم که میرفتم پول تو جیبی ازش نمیخواستم که فشاری بهش نیارم.

‏هر جور میتونستم به مردم کمک میکردم. همیشه وقتی تو کوچه میدیدم خانمی بار سنگینی داره کمک میکردم و تا در خونه براش میبردم. من عصای دست مادر و خانواده مادریم بودم. آخه مادرم توی یه سال اخیر سه تا از اعضای نزدیک خانوادشو از دست داده بود. در واقع من تنها دلخوشی و مرحم دردها و سختیهای پدر و مادرم بودم و دنیای من همین سختیها بود. برخلاف خیلی از همسنای خودم که فضای مجازی داشتن من نداشتم، تو خونمون ماهواره نداشتیم، فقط یه گوشی نوکیا مادرم بهم داده بود تا وقتی بیرون هستم باهاش در ارتباط باشم.

‏به موتور علاقه زیادی داشتم و داییم برام‌ یه موتور خریده بود ولی بهش قول داده بودم تا بزرگ نشدم سوارش نشم. خیزش ملی ۱۴۰۱ با کشته شدن مهسا امینی شروع شد، من روز ۲۵ آبان به دلیل شلوغیا به مدرسه نرفتم، ولی اون روز تا ساعت چهار خونه یکی از فامیلامون بودم ولی بعد به سمت خونه رفتم. یه ساعت بعد از رسیدن به خونمون از اونجا به کلوپ بازیهای کامپیوتری رفتم، یه ساعت اونجا بازی کردم و بعد به سمت خونه داییم رفتم، وقتی به محله داییم رسیدم دیدم اونجا شلوغه، مامورا با معترضا درگیر شدن، من درحالی که تلاش میکردم خودمو به خونه داییم برسونم تیراندازی شروع شد، تک تیراندازای نقاب پوش از بالای ساختمونا به مردم شلیک میکردن، در نزدیکی چهار راه هلال احمر با گلوله جنگی به سر من شلیک شد، من صاف نیفتادم زمین….تقلا میکردم که بلند شم اما نتونستم و افتادم….من‌ میون مرز کودکی و نوجوونی بودم، اینا رو توی بازیها دیده بودم، پشت کنسول کلوپ بازیهای کامپیوتری محلمون، دنیای من دنیای بازی بود، توی بازی میکشتم و بارها کشته میشدم اما هر بار بلند میشدم، آدما تو دنیای من بیشتر از یه جون داشتن، اونجا اسلحه ها دستکهای بازی بودن و ماشه ها کلیک. چه میدونستم هیولاهای واقعی روی پشت بامها کمین کردن و روی صورتشون نقاب کشیدن و فشنگ توی خشاب میذارن و سر بی گناه رو هدف میگیرن، من قاعده بازی آدم بزرگا رو بلد نبودم نمیدونستم ماشه ها کلیک نیستن و اسلحه ها آهنی اند، نمیدونستم توی اون آدما فقط یه جون دارن…. بله اونا زدن و من واقعی کشته شدم…

‏دو ساعت بعد از انتقال جسد من به سردخونه، سپاه و نیروهای امنیتی پیکر منو دزدیدن و به خانوادم تحویل ندادن تا وقتی که اونا رو تحت فشار و تهدید گذاشتن که بگن من به دست نیروهای تروریستی کشته شدم!!! ولی کسی این دروغ رو باور نکرد و داستان واقعی کشته شدنمو همه فهمیدن و بعدش مردم قهرمان شهرم طی مراسم باشکوهی منو در زادگاهم ایذه بخاک سپردن و با من پیمان بستن تا آرزوهای بزرگمو با سرنگونی این نظام کودک کش محقق کنن.

‏راستی میدونین آرزوم چی بود؟ آرزو داشتم پولدار بشود تا بتونم به خانوادم کمک کنم….آرزوی سوار شدن موتوری که داییم برام خرید هم با من به زیر خروارها خاک رفت…💔

bottom of page