top of page
Writer's pictureLoabat

من میلان حقیقی⁩ هستم

من کشته شدم، در تاریخ ۳۰ شهریور ماه ۱۴۰۱. بیست و یک سالم بود، متولد ۹ دیماه ۱۳۸۰. من در شهر گوتنبرگ سوئد به دنیا اومدم و ساکن اشنویه بودم. تنها پسر خانواده بودم و یه خواهر کوچکتر بنام ملینا داشتم که در نروژ زندگی میکرد. پدرم نویسنده و مترجم کُرد بود. من چند سالی بود که به ایران اومده بودم و با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکردم، در واقع اونا منو بزرگ کردن. دیپلم که گرفتم در شغل پدربزرگم شروع بکار کردم. من عاشق کتاب خوندن بودم و هفته ای دو تا تموم میکردم.

‏در دومین روز اعتراض‌ها به کشته شدن مهسا امینی در روز ۳۰ شهریور به خیابون رفتم، اونشب با شرکت در اعتراضات میخواستم نقشی در آرمان‌های خودم داشته باشم. با عموم ایوب به جمعیت معترض پیوستیم، اون با من اومد تا مراقبم باشه. تعداد زیادی از مردم در تظاهرات شرکت کرده بود و همین باعث احساس خطر شدید در نیروهای امنیتی و سرکوبگر شده بود، اونا به مردم با گلوله جنگی شلیک میکردن، توی شلوغی عموم رو گم کردم…نزدیک ساختمان فرمانداری بودم که ناگهان سه گلوله به بدن من شلیک شد، یه گلوله از پشت به کتف راستم برخورد کرد و از قفسه سینم خارج شد و دو گلوله دیگه به پام در قسمت ران اصابت کرد. دو نفر دیگه هم بنام صدرالدین لیتان و امین معرفت گلوله خوردن و درجا شهید شدن. من هنوز زنده بودم ولی وضعیت وخیمی داشتم و مردم بردنم به تنها بیمارستان اشنویه بنام بنی اکرم. بعد از چند ساعت که دربیمارستان بودم بر اثر جراحات زیاد از دنیا رفتم…

‏مادربزرگ و عموم از تیر خوردنم باخبر شدن و اومدن بیمارستان. نیروهای امنیتی که اونجا بودن به مادربزرگم بی احترامی و توهین زیادی کردن و بهش اجازه ندادن جنازه منو ببینه، عموم هم تلاش میکرد جنازه رو ازشون بگیره ولی اونم مورد ضرب و شتم قرار دادن و بازداشتش کردن.

‏آخرش ساعت ۴ صبح ۳۱ شهریور پیکر منو به مادربزرگ و پدربزرگم تحویل دادن و بهشون گفتن فقط یه ساعت زمان دارید تا مراسم خاکسپاری رو انجام بدین!! اونا رو تهدید کردن و گفتن کسی نباید تو مراسم شرکت کنه و مراسم ختم هم باید به همین شیوه باشه. من نهایتا ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ در گورستان «فقیه شال» روستای «سنگان» از توابع اشنویه به خاک سپرده شدم.

‏مادر بزرگ و پدربزرگم خیلی از رفتنم غصه میخوردن اونا هم نوه خودشونو از دست دادن و تنها شدن هم از وضعیت عموم هیچ اطلاعی نتونستن بدست بیارن و نمیدونستن کجاست. روزی که پدرم مجبور شد در غربت خبر کشته شدن منو به خواهرم بده خیلی روز سختی بود براش ولی عاقبت بهش گفت….


‏من همیشه روحیه آزادیخواهی داشتم و آرزوم نبودن ج ا بود و اینکه بتونیم همه در کنار هم شاد زندگی کنیم. در فردای آزادی به یاد من هم باش💔

bottom of page