top of page
Writer's pictureLoabat

من فاطمه سمسارپور⁩ هستم


فاطمه سمسارپور

من کشته شدم در تاریخ ۳۰ خرداد ۱۳۸۸. چهل و نه ساله بودم متولد ۲۴شهریور ۱۳۳۹، ساکن تهران و اهل بابل. دو پسر داشتم به نام کاوه و کوشا. کاوه دانشجوی دانشگاه شریف بود و کوشا در مدرسه مفید نزدیک خوابگاه شریف درس میخوند بخاطر همین خونمونو نزدیک خیابون آزادی گرفته بودیم. خونه ما تو کوچهٔ سینا در خیابون خوش شمالی بود که چند متر با خیابون آزادی فاصله داشت و دقیقا پشت یه مجتمع قضایی بود. در ورودی کوچه هم ساختمونی متعلق به نیروی انتظامی قرار داشت که میگفتن اون روز از این ساختمون برای سازماندهی تک تیراندازهای بسیج استفاده میکردن و مرکزی برای تجمع و هدایت اونا بوده.

‏اون روز ۳۰ خرداد ۱۳۸۸ بود مردمی که میگفتن رأیشون در دهمین دوره انتخابات گم شده به خیابون اومده بودن. حدود ساعت یک ربع به هفت بود که صدای انفجاری رو تو کوچه شنیدیم من و کاوه با نگرانی رفتیم پایین ببینیم چه خبره. همسایه ها هم اومدن، هوا تقریبا تاریک شده بود ولی دیدیم چند نفر با کلت از آخر کوچه دارن به سمت ما میان اخه تعقیب و گریز با مردم به کوچه ما هم کشیده شده بود. کنار منزل ما یک مجتمع چند طبقه بود، رئیس مجتمع رو به نظامیانی که اسلحه به دست بودن دستاشو بالا برد و با اشاره به لوله گاز گفت: «شلیک نکنید اینجا منفجر میشه» اما همون لحظه با گلوله به پای اون مرد زدن و بعد هم به من و کاوه که کنار اون مرد ایستاده بودیم شلیک کردن. منو به قلبم و کاوه رو به شکمش، و همه اینها رو کوشا

‏داشت از پنجره میدید. با اینکه خونمون نزدیک درمانگاه بود اونا هیچ اقدامی نکردن و مردم ما رو به درمانگاه بهگر و بعدم به بیمارستان شهریار بردن. ما هنوز زنده بودیم. بعدش کوشا زنگ زده بود به پدرش اصلا نمیتونسته حرف بزنه، همسرم حسن ، راه افتاده بود و هر جوری بود خودشو به خونه رسونده بود و دیده بود کوشا خیلی ترسیده و داره گریه میکنه و من و کاوه نیستیم. همسایه ها بهش گفته بودن من و کاوه تیر خوردیم، اونم با عجله به بیمارستان اومد در طول راه چندین بار باتوم خورده بود ولی آنقدر نگران بود که اهمیت نمیداد، وقتی به بیمارستان رسید از پرستارا سراغ من و کاوه رو گرفت و بین وسایلی که اونجا بود چشمش به ساعتی افتاد که پارسال برای تولدم خریده بود، منو روی تخت بیمارستان غرق در خون دید، من از دنیا رفته بودم چون دکتر به موقع بمن نرسیده بود .کاوه هم اون ور غرق در خون ولی هنوز زنده بود. ساعت حدود ده بود که دکتر دهخدا رسید بیمارستان، با سختی و داوطلبانه اومده بود. اون شب جون شش نفر رو نجات داد که یکیش کاوه بود. اونو جراحی کرد، دو ماه تمام به روده هاش دستگاه وصل بود و بعد دوباره جراحی شد. ۲۵ سانتی متر از محل روده شکافته شد، آپاندیسش رو هم درآوردن…بعد از مرگم حسن رفت که جنازه منو تحویل بگیره از ترس اینکه جنازه را بهش تحویل ندن گفت که از اهالی محل استشهاد جمع کرده که من در تظاهرات نبودم و جلوی خونمون ایستاده بودم و بعد تعهد داد که از کسی شکایت نداره و مراسمی هم برگزار نمیکنه. بعدش اونا پیکر منو بردن بهشت زهرا و شستن و تحویل دادن. حسن جنازمو برد بابل که زادگاهم بود، شبانه و در تنهایی و غربت به خاک سپرده شدم. از ترسش که مشکلی درست نشه به هیچکس نگفت بعد به مادرم قضیه رو گفت که قبر دخترت اینجاست!! حسن مجبور شد بخاطر کاوه و کوشا سکوت کنه، بخاطر پسرامون که خیلی تلاش کرده بودیم برای آینده بهترشون. کوشا که صحنه رو به چشم دیده بود حسابی از نظر روحی آشفته و عصبی شده بود و تحت نظر روانپزشک قرار گرفت. بعد حسن طاقت نیاورد و شکایت کرد از ضارب، پرونده در دادسرای نظامی بود اما آخرین جوابی که بهش دادن این بود که شما در شکایتتون گفتین که نظامی ناشناس شلیک کرده و چون اسمش رو نمیدونین پس ناشناسه و از بیت المال دیه بگیرین!!! حسن دیه نمیخواست اون دادخواه خون من و زخمی شدن کاوه بود،دوباره اعتراض کرد ولی باز هم به جایی نرسید.

‏من رفتم ولی حسن و پسرام خیلی زجر کشیدن.

کوشا این شعر رو برام نوشت: «گل او ریخت که ریخت، پرپر شد ولی این چشم ندید، گل او را بردند، بذر او بر دل ماست... جسم او را بردند ریشه اش در تن ماست....💔

bottom of page