. من کشته شدم. متولد ۲۳ شهریور ۱۳۶۳ در شهر رشت و دانشجوی رشته مدیریت صنعتی دانشگاه آزاد قزوین بودم. در جریان تظاهرات جنبش سبز در ۱۸ تیر ۱۳۸۸ دستگیر و در بازداشتگاه کهریزک تحت شکنجه شدید قرار گرفتم .من روزهای خیلی سختی رو در بازداشتگاه کهریزک سپری کردم وقتی وارد جهنم کهریزک شدم گردنم، بینیم، فکم و دنده هام همه خرد شده بودن و بینایی یکی از چشمام رو بر اثر ضرب و شتم مامورین از دست داده بودم. همش به فکر این بودم که چرا یکی از چشمام نمیبینه؟ چند روز گذشت و چشمام بخاطر شرایط غیر بهداشتی و فرستادن دود گازوئیل به داخل قرنطینه به شدت عفونت کرده بود، یک بار در کنار دست شویی
می خواستم آب بخورم که دوستمو دیدم بهش گفتم نمیدونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه !! گفتن واقعیت براش سخت بود و نتوانست بهم بگه قرنیه چشمت بیرون آمده و بینایی یکی از چشماتو از دست دادی، در اون لحظه تنها کاری که از دستش بر اومد دل داری بهم بود. همیشه با صدای بلند ناله میکردم و از مادرم میخواستم بیناییه چشمم بهم برگرده، آخه مادرم پنج سال پیش از دستگیری من بر اثر بیماری سرطان فوت کرده بود و داغ مادرم هنوز بر دلم مونده بود و همیشه از او کمک میخواستم. روز آخر بود داشتیم از جهنم کهریزک به زندان اوین منتقل میشدیم حالم از چند روز پیش خیلی وخیم تر شده بود، در اون آفتاب سوزان تیر ماه در کنج سایه با تنی بیجان در حیاط نشسته بودم در همون لحظه سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک به جرم اینکه در سایه نشسته بودم و در زیر آفتاب سوزان نبودم شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دنده های شکسته ام چند ضربه ای زد ، از شدت درد پوتین مجبور شدم از سایه بیرون بیام با پاهای برهنه که روی آسفالت داغ کشیده میشد به کنار دوستام برم. قبل از اینکه سوار اتوبوس بشیم دستبندهای پلاستیکی به دستمون زدن انقدر محکم بستن که دست همگی خون مرده شده بود و دست بعضی ها را پاره کرده بود راننده اتوبوس و مامورین نیروی انتظامی از بوی گند ما همگی ماسک زدن. هوای داخل اتوبوس خیلی گرم بود و هر چی التماس کردیم پنجره ها را باز کنن این کار رو نکردن نامردها جلوی ما آب خنک میخوردن ولی یک قطره آب هم به ما نمی دادن. چند تا سرباز در اتوبوس ما بود که باتوم در دست داشتن و هر کسی ناله میکرد با باتوم پذیرایی میکردن.
من در راه کهریزک به اوین در اتوبوس حالم خیلی بد شده بود و خیلی هم تشنه بودم و لب هام از تشنگی خشک شده بود دوستانم به مامورین خیلی التماس کردند که تو رو خدا به این آب بدین ولی دریغ از یک قطره آب، من با لبهای تشنه مرتب خون بالا می آوردم، تنفس کم کم برام سخت و سخت تر میشد یکی از دوستام بهم تنفس مصنوعی داد ولی هیچ کاری از دستش بر نیومد، من در اوج مظلومیت و درد و تشنگی از این دنیا رفتم و به سوی مادرم شتافتم💔
#مهسا_امينی
#علیه_فراموشی